آتشبسِ شبانه
نویسنده: سعیده ملکزاده
زمان مطالعه:6 دقیقه

آتشبسِ شبانه
سعیده ملکزاده
آتشبسِ شبانه
نویسنده: سعیده ملکزاده
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]6 دقیقه
در اینکه روز پر از نور و امید و سرزندگیست؛ حرفی نیست. اما در دایرهی لغات دنیای ذهن من، روز بیشتر در کنار کار و ترافیک و خستگی قرار میگیرد و شبها پناهگاهیست که در آن راحتتر میتوانم در خودم لم بدهم و دراز بکشم و با رهایی از حصار لجوج آشفتگیهای روزانه، کمی طعم آسایش و آرامش را بچشم. انگار که با کنار رفتن سایهی تمدن روزانه، به گوشهای امن و دنج پناه میبرم و مجالی مییابم که در خلا شب، وزن واقعی وقایع و احساساتم را بهتر درک کنم.
اگر روزها مملو از «انجام دادن» باشد، شب موهبتیست که به ما اجازه میدهد بار سنگین وظایف تمامنشدنیمان را اندکی زمین بگذاریم، نفسی تازه کنیم و بهجای «انجامدادن» کمی به «بودن» قانع شویم. البته معمولاً آنقدر خسته و درماندهایم که ترجیح میدهیم از پرتگاه شب به منطقهی امنِ آسودگیِ خواب سقوط کنیم و با فرار از این دنیا و آشفتگی روزهایش، وارد جهان متفاوت خوابها شویم. شاید فراموش کردیم که منظرهی این پرتگاهی که پس از اتمام روزهایمان به آن تبعید میشویم، با وجود تمام تاریکی و تنهاییهایش، مملو از سکوت و آرامش و زیباییست. با این همه برخی دیوانگی و دوستی دیرینهای با شب دارند؛ مثل من. روزها را سرسری میگذرانم، اما شبها را با تمام وجود زندگی میکنم. شب که میشود، با بیتفاوتی به تمنای تن به خواب، کولهبار رویاهایم را برمیدارم، به استقبال افکار و احساساتم میروم، قدم در راه بینهایت واقعیتها میگذارم و درمانده و حیران بین واقعیت و رویاهایی که محقق نمیشوند، پرسه میزنم.
به نظر من در شب، با کنار رفتن نور متجاوز و همهمهی شلوغیها، همهچیز عمیقتر و غلیظتر جلوه میکند. آسمان شب عظیمتر و بینهايتتر مینمایاند، احساسات و افکار پرشورتر از همیشه به ما هجوم میآورند و اصلاً انگار که انسان هم در شب انسانتر است؛ چراکه فارغ از نقابهای دستوپاگیر ترور روزها، تصمیمهایش بیشتر برمبنای احساسات درونیست.
يکی از زیباترین نمودهای تجلی این احساسات درونی در شب، رویدادیست معروف به «آتشبس کریسمس». در ۲۴ دسامبر سال ۱۹۱۴، یعنی چند ماه پس از آغاز جنگ جهانی اول، که یکی از خونینترین و خشنترین وقایع بشری به شمار میرود، اتفاقی خارج از روند و رسوم همیشگی آنچه در جنگ انتظارش را داریم، اتفاق افتاد. سربازان بریتانیایی که همچون دشمنانشان، مجبور بودند شب کریسمس را هم در جنگ سپری کنند، با بیمیلی مشغول روشن کردن شمع کاجها بودند که صدایی از سنگر آلمانیها توجه همه را به خود جلب کرد؛ صدای سربازانی که باهم سرود «شب ساکت، شب مقدس» را میخواندند. طبق عادت جنگ که انگار نباید هیچ تیر و بمب و خمپارهای را بیپاسخ گذاشت، آنها هم سرود «نوئل اول» را خواندند و این رفتوبرگشتها ادامه پیدا کرد و در نهایت همگی باهم شروع به خواندن سرود «بیایید ای مومنان» به زبان لاتین کردند.
در ادامهی این اتفاق عجیبوغریب که همه را در بهت فرو برده بود، فرماندهان ارتش سه کشور آلمان و فرانسه و بریتانیا، که از فشارهای ناشی از درگیری جنگ و دوری و دلتنگی سربازان برای خانوادههایشان مطلع بودند، تصمیم گرفتند که اعلام آتشبس موقت کنند. بیشک هر یک از این سه فرمانده، از تبعات این خیانت، که جایگاه نظامی آنها را نیز تهدید میکرد آگاهی داشتند؛ اما شب بود و سرپیچی از دستور نامههایی که از پشت میز فقط کشتار و خونریزی مخابره میکردند، قابلچشمپوشی به نظر میرسید. شاید با این توجیه که مطمئناً نتیجهی این جنگ در این شب مشخص نخواهد شد و هیچکس آنها را برای زمینگذاشتنِ سلاحهایشان در شب جشن کریسمس سرزنش نخواهد کرد.
شجاعترین سربازان برای بیرونآمدن از سنگرها پیشقدم شدند و گیج و محتاطانه، به سمت دشمن گام برمیداشتند. اینکه زبان یکدیگر را متوجه نمیشدند شاید به نظر برقراری ارتباط را برایشان سختتر کرده باشد، اما من فکر میکنم که چشمان خستهشان که شهوت صلح داشت، تلاشهای معصومانهشان که مثل پسربچهی دبستانی که در زنگ تفریح خوراکیهایش را برای دوستی با کسی که اولینبار است او را میبیند تعارف میکند و هزاران احساسات و افکار غیرقابلتوصیف دیگر، در کلمات نمیگنجد؛ چه بسا که حتی اگر همگی به زبان مشترکی مسلط بودند، باز هم مکالمات بلند و بالایی شکل نمیگرفت.
احتمالاً یکنفر با ذوقی کودکانه، شکلات و نان تعارف میکرد، سربازی با بغض عکس همسرش را به دوست جدیدش نشان میداد و دیگری بیتفاوت به بینظیری آنچه درحال وقوع بود، به دنبال جنازهی دوستش، همهجا را زیر و رو میکرد. در آن شب، بیش از صدهزار سرباز سلاحهایشان را کنار گذاشتند و تا ساعتها به شادی پرداختند، آواز خواندند، دعا کردند و حتی آدرس خانههایشان را با یکدیگر رد و بدل کردند و قرار ملاقاتهایی برای بعد از جنگ گذاشتند. در نهایت نیز مهمانی این آتشبس نانوشته، بالاخره به پایان رسید. همگی به سنگرها بازگشتند و خیره به منورهایی که به سیاهی آسمان شب پرتاب میشدند، هنوز هم باورشان نمیشد چنین لحظاتی واقعا رخ دادهاند.
صبح روز بعد طبق قول و قرارها، همهچیز باید به روال سابق بازمیگشت، اما جنگیدن سخت به نظر میرسید، کاری که طی چندینماه قبل مشغولش بودند. شلیک به دوستانی که در کنارشان چای خوردی و خندیدی، با آنها قرار ملاقات داری و گهگاهی از پشت خاکریز برایت دست تکان میدهند، واقعا شکنجه است. انگار آن صلح موقت شبانه، عمیقتر از آن بوده که بشود به راحتی فراموشش کرد؛ بنابراین آتشبس باز هم ادامه یافت و در نهایت به درکنار هم قهوه و صبحانه خوردن، فوتبال بازی کردن با دروازههایی از کلاهخود و گرفتن عکس یادگاری ختم شد. این لحظات درخشان تاریخی، تا مدتها توسط ژنرالها و رسانهها مخفی ماند، اما نامههایی که سربازان از خاطرات آن شب برای خانوادههایشان نوشته بودند، همه چیز را فاش کرد.
این رویداد تکرارنشدنی، مثل ستارهای در دل سیاه جنگهای خشونتباری که شبانهروز در جریان بودند، میدرخشد و مهر تاییدیست بر این باور که شب پناهگاهیست، که دل را بیدار میکند و به رسمیت میشناسد. البته درک این باور نیاز به تلاش زیادی ندارد؛ احتمالاً همه ما در روند زندگی بارها و بارها، تفاوت اعمال و احساساتمان را در دل شب و روزها تجربه کردهایم و اگر مجالی به آتشبسی که در خلوت شبها جریان دارد بدهیم، شاید زیستن در حوالی شب، به عادت محبوبی در زندگیمان تبدیل شود.

سعیده ملکزاده
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.